شايلين جون، عشق مامان و باباشايلين جون، عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

مزرعه عشق

واکسن شش ماهگی

1392/4/25 16:22
نویسنده : مامان و بابا
311 بازدید
اشتراک گذاری

دخملی مامان سلام، مامانی ماهها داره به سرعت میگذره  و تو 6 ماه شدی و زمان واکسن 6 ماهگیتم سر اومد؛ یکشنبه 16 تیر 1392 مثل ماه گذشته من و تو و مامان جون و باباجون راهی مرکز بهداشت ویلا شدیم اما این سری یه تفاوتهایی داشت: 

اولا" اینکه صبح واسه دخملیم فرنی درست کردم تا اول صبحانشو بخوره بعد بریم واکسن بخوره

دوم اینکه از خونه مامان جون باباجون عازم شدیم 

سوم اینکه موقع رفتن عمه طاهره و عمه عطیه ( عمه های مامانی ) هی بهت میگفتن شایلین کجا میری نرو همینجا پیش ما بمون از ما به تو نصیحت نری به نفعت ها !!!!

خلاصه با کلی خنده عازم مرکز بهداشت شدیم، دخملی مامان نزدیکی مرکز بهداشت تو ماشین خوابت برد منم گفت چه بهتر موقع قد و وزن و دورسر خواب باشی !!!

اما به محض اینکه گذاشتمت رو ترازو از خواب بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن، مامان جون اومدن به دادم رسیدن و عسلمو ساکت کردن بعدشم قد و دورسر و دوباره وزن که خوشبختانه همه عالی بود :

وزن 7 کیلو و 700 گرم

قد 69 سانتیمتر

دورسر 43/5 سانتیمتر

در نهایت نوبت واکسن کذایی رسید، هرچی مسئول واکسیناسیون واکسن دوماهگیت خوب بود این به همون نسبت بد بود مامانی نمی دونم افرادیکه اعصاب ندارند چرا این کار رو قبول میکنند و با این کوچولو های بی گناه و ناز این رفتار خشن و دارند،

در مسیر برگشت تو ماشین بهت هم قطره استامینوفن دادم هم شیر، گرفتی خوابیدی ولی دوبار که پاهاتو تکون دادی دو جیغ بنفش کشیدی خلاصه من که خیلی عصبی و ناراحت شده بودم .

تو خونه هم خیلی ناز خوابیدی عروسکم ولی من که دلهره داشتم و سرتاپامو استرس و لرز گرفته بود نتونستم ازت عکس بگیرم ولی وقتی بیدار شدی و دیدم دمر شدی و گریه نکردی خیلی خوشحال شدم و چندتا عکس ازت گرفتم ولی متاسفانه شارژ دوربین تموم شد و منم شارژرو با خودم نبرده بودم خونه مامان  جونناراحت تو این مدتم هر 4 ساعت بهت قطره استامینوفن میدادم، تو خونه بی تابی میکردی آخه ددری شدی دیگه بنابراین با بابایی که خسته بود و تازه از سرکار برگشته بود اونم شیفت شب تصمیم گرفتیم ببریمت کوهسنگی تا هوات عوض بشه !!! پس با کالسکت رفتیم کوهسنگی ، نیم ساعتی شایدم بیشتر اونجا خواب بودی، زمانی هم که بیدار بودی آروم بودی و می خندیدی ای کلکچشمک

ولی به محضی که رسیدیم خونه نق نقات شروع شد و تب کردی گلم پاشویت کریم نصف شبم خیلی تب کردی و با بابایی پاشویت کردیم تازشم خیلی گریه میکردی و نمی ذاشتی پاشویت کنیم خلاصه روز بعدم ناآرام بودی و غذاهاتو نمی خوردی و همش بغل بودیگریه 

 

                                چیه ؟؟ باز چه خبر شده ؟ چه خوابی برام دیدین؟؟؟!!

 

 

                                   میخوایم بریم  واکسن شش ماهگیتو بزنیم !


 

           جون من ر است میگین ؟! چه خوب!!!


 

         پس چرا معطللین ؟؟؟!!! زودتر منو بردارین بریم!!!


 

              ای خدا !  دیدی منو کجا بردن ، چه بلایی سرم آوردن ؟


        

  آهای آقای بداخلاق که به من واکسن زدی ! منو ببین ، هنوزم میخندم!


 

 

           البته تکون نابجا که میخورم باید گریه کنم ، چون پام خیلی درد میگیره!!!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله فهيمه
25 تیر 92 16:29
سلام شايلين جون خاله عشق جهاني ، خانوم خانوما ...منم شاهدم كه اون روز چقدر مامان ومامان بزرگ وبابابزرگ از رفتارهاي اين كارمند عصبي مركز بهداشت ناراحت بودند وقتي برام تعريف ميكردند دلم ميخواست اونجا بودم وحسابي از خجالتش در مي آمدم ...ولش كن خاله جون هرچي بود به سلامتي تمام شد ....ولي خودمونيم عجب عكساي حرفه اي گرفتيد آآآآآ. هرچند عكس گرفتن از يك همچين زيبايي هم چندان هنر نميخواهد ...

مرسی ، حالا چشمم نکنید!

حسام
25 تیر 92 22:41
همیشه سلامت باشید،خدا رو شکر که شایلین جان سلامته... طاعات و عبادات قبول باشه.التماس دعا
مهوش-بهروز
26 تیر 92 0:07
سلام عزیز دلم،قربونت برم من.شنیدم که چقدر اذیت شدی کلی ناراحت شدم.ولی زود خوب شدی نفس.دیشب اومدی چند دقیقه ای خونمون با بهروز جون دوست شدی و تو بغلش رفتی و میخندیدی.خیلی ناناز شدی.آرزو میکنم همیشه سالم و خنده رو لبات باشه عروسک.بوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مزرعه عشق می باشد