یک سال پیش در چنین روزی
عزیز دل مامانی سلام الهی مامانی فدات بشه که یکساله شدی
یکسالگیت مبارک گل دخترم
امروز از صبح یاد اون روزا افتادم و آخرشم دلم طاقت نیاورد و گفتم حالا که فرصتش پیش اومد یه چند کلمه ای از خاطرات اون روز واست بنویسم، آخه در تدارک کارای جشن تولدت هستیم، گرچه تولدت امروز ولی بین دو وفات قرار گرفته و به احترام روزهای آخر ماه صفر، با ٢ روز تاخیر واسه گل دخترمون جشن میگیریم.
از صبح روز دوشنبه یازدهم یه روز سرد و برفی زمستونی واست بگم: ساعت ٣٠ دقیقه بامداد تازه می خواستم بخوابم که متوجه شدم از خواب خبری نیست و ظاهرا دخملیمون در زمینی شدن عجله داره و میخواد هر چه سریعتر به انتظاراتمون خاتمه بده ، خلاصه با بابایی راهی بیمارستان پاستور نو شدیم، با برگه بستری که واسه تاریخ بیستم داشتم
در بخش زایشگاه بیمارستان بستری شدم و بابایی هم رفت ساک لباساتو از خونه مامان جون بیاره.
مدت زمانی که بستری بودم ماماها وضیعت سلامتیتو چک میکردن تا اگه مشکلی پیش اومد با خانم دکتر لطفعلی زاده تماس بگیرن. گرچه از ساعت ٥ صبح دردام شروع شده بود ولی همش امیدوار بودم زمانی متولد بشی که فیلمبردار بیاد و از لحظه تولد گل دخترم فیلم داشته باشم که خوشبختانه همینطوری هم شد.
ساعت ٨ صبح وارد اتاق عمل شدم در حالی که بابایی و مامان جون و یایاجون و عمه فریده پشت در اتاق عمل بودن .
شایلین عشق مامان و بابا بامداد روز دوشنبه ساعت 8/15 صبح پا به این دنیای زیبا گذاشتی و هوای سرد زمستون رو به گرما تبدیل کردی .
یک سال از اون لحظه زیبا گذشت و حالا من و بابایی هم میخوایم این لحظه زیبا رو در تاریخ جمعه ١٣ دی ٩٢ با دوستان جشن بگیریم و یه خاطره زیبا و فراموش نشدنی بسازیم
انانم که داشتم واست می نوشتم بابایی پرینت کارامو آوردو خیلی خوشم اومد و گفتم ترشی نخورم یه چیزی میشم