یک ظهر تابستانی به یاد ماندنی
شایلین بلا ، نه طلا ، سلام خوبی ؟دماغت چاقه ؟ لبت خندون ، فدات بشم مامانی
چهارشنبه 23 مرداد 92 روزی که بابایی تربت سرکار بود ولی قرار بود بعدازظهر بیاد و مامان جون و بابا جونم ، خونمون بودن ولی در حال استراحت من و شما که ظهرها میونه ی خوبی با خوابیدن نداری رفتیم تو اتاقت تا یه کم سرگرمت کنم تا کمتر سر و صدا تولید کنی و بذاری مامان جون و بابا جون کمی استراحت کنند و به یه طریقی هم سوپتو بدم بخوری چون مدتیه که بد غذا شدی گلم
اول گذاشتمت رو مبلت و کمی بهت غذا دادم بعدش رو زمین داشتیم با هم بازی می کردیم که یهو چشمت به روروئک افتاد با ذوق بهش اشاره کردی منم تو رو گذاشتم داخلش و شما هم دائم دستات در حال جنب و جوش بود و کلی ذوق می کردی و با وسایل روش بازی می کردی و منم تند تند ازت عکس می گرفتم .
دوباره گذاشتمت رو مبلت و بهت غذاتو دادم و خوشبختانه بیشتر غذاتو خوردی ولی نمی دونی چه جوری !!!
اینا هم یه سری از تصاویر ، به حرکات دست شایلین جون توجه کنید
ا وا داری عکس میگیری!
پس بذار ژست بگیرم
حالا اینوری
ای بابا حواسمو پرت کردین ، ماشینم خراب شد
ا هنوزم مشغولی مامانی
خوب منم به بازی کردنم ادامه میدم وقت ندارم
ای بابا مامانی خسته نشدی
بس دیگه مامانی
مثل اینکه تا دوربین و نگیرم ول کن نیستی مامان جونم